تاریخ انتشار :سه شنبه ۲۶ مرداد ۱۴۰۰ ساعت ۰۸:۴۷
۰
plusresetminus
یحیی کمالی پور گفت: پدرم در مکانی که درست کرده بودند ایستاده بود و به ما چند نفر از اسرا نگاه می کرد شاید با خود فکر می کرد که فرزندم چگونه است؛ چرا که همه ما نحیف و لاغر بودیم و ریش و سبیل داشتیم و زمانی که من خود را به آغوش پدرم انداختم، متوجه شد که من فرزند او هستم.
پدری که فرزند آزاده خود را نشناخت/ رزمنده ای که در دوران اسارت به سن تکلیف رسید

یحیی کمالی پور در گفتگو با راه آرمان؛ ضمن عرض تسلیت ایام شهادت سید و سالار شهیدان امام حسین علیه السلام با بیان اینکه 26 مرداد ماه یکی از روزهای به یاد ماندنی تاریخ کشور ماست، گفت: سیزده سال داشتم و در کلاس سوم راهنمایی تحصیل می کردم؛ یک ماه از آغاز سال تحصیلی گذشته بود که برای رفتن به جبهه اقدام کردم.

این رزمنده دوران دفاع مقدس ادامه داد: در آن زمان موضوع جنگ و جبهه در بین مردم پخش شده بود و روزهای سخت و دشواری را می گذراندیم و نیروهای مردمی در گوشه و کنار کشور برای حضور در جبهه اقدام می کردند؛ به یاد می آورم روزی که به بسیج رفتم تا برای حضور در جبهه ثبت نام کنم به دلیل جثه و سن و سال من را ثبت نام نکردند.

آزاده 26 مرداد ماه سال 1369 افزود: من با استفاده از ترفندهایی که رزمندگان انجام می دادند از شناسنامه خود کپی گرفتم و سال تولد را از 48 به 44 تبدیل و برای ثبت نام اقدام کردم؛ اما با این شرایط نتوانستم رضایت مسئولان سپاه شهرستان را به دست آورم و بدون رضایت آنها سوار مینی بوس شدم و از جاده خاکی جیرفت به سمت کرمان حرکت کردیم و خداوند کمک کرد و کسی جلوی ما را نگرفت و به پادگان قدس رفتیم.

پنج ماه پس از حضور در جبهه به اسارت در آمدم

وی بیان کرد: پادگان قدس در آن زمان تازه فعالیت خود را آغاز کرده بود و اولین دوره ای بود که بچه های سپاه در آن آموزش می دیدند؛ ما نیز در این پادگان چهل روز آموزش دیدم و سپس گردان قدس در تیپ ثارالله به جبهه های جنوب کشور اعزام شد؛ پنج ماه در جبهه حضور داشتیم و بعد از آن عملیات والفجر یک در تاریخ 22 فروردین سال 1362 انجام شد.

کمالی پور اظهار کرد: عملیات والفجر یک را که انجام می دادیم به محاصره دشمن در آمدیم و من از چند ناحیه سر، دست، صورت و پا مجروح شدم و ساعت یازده همان روز پس از پنج ماه حضور در جبهه به اسارت دشمن در آمدم و زمانی که اسیر شدم به همه چیز فکر می کردم جز اینکه اسیر شده ام؛ همیشه می گویند آدم ها به چیزی که فکر نمی کنند دچار می شوند؛ من نیز فکر می کردم شهید، جانباز و یا مجروح شوم ولی فکر نمی کردم که اسیر شوم.

این رزمنده دوران دفاع مقدس ابراز کرد: زمانی که اسیر شدیم با وجود آنکه مجروح بودم و جثه کوچکی داشتم، دست و پای من را گرفتند و من را به بالای ماشین پرتاپ کردند و در آن زمان به شهر الاماره عراق رسیدم و یک شب ما را آنجا نگه داشتند و روزی که می خواستند ما را به سمت بغداد ببرند، مردم را جمع کرده بودند و ما نیز با چشمان ودستان بسته بالای ماشین های سرباز بودیم و نیروهای رژیم بعث عراق می گفتند که خدا ما را بر آتش پرستان پیروز کرده است و مردم هم هر چه به دستشان می رسید به سمت ما پرتاب می کردند.

دو سال پس از اسارت به سن تکلیف رسیدم

این آزاده 26 مرداد ماه سال 1369 تصریح کرد: زمانی که متوجه شدیم رژیم بعث عراق وانمود می کند که ما کافر هستیم، رزمندگان ایرانی فریاد الله اکبرشان در ماشین ها بلند شد و در این شرایط ماشین های عراقی سرعت حرکتشان را زیاد کردند و به سمت بغداد حرکت کردند؛ پس از بغداد به موصل رفتیم و در آن جا نیز باید از کانال های وحشت و مرگ عبور می کردیم؛ در این کانال ها دو ردیف نیروی عراقی می ایستاد و بچه ها را با کابل و چوب می زدند و تعدادی از رزمندگان ایرانی در همین مسیر به شهادت می رسیدند.

وی با بیان اینکه دوران اسارات من هشت سال طول کشید، اظهار کرد: ما چهارم شهریور ماه سال 1369 وارد مرز ایران شدیم و در 10 شهریور ماه 1369 به کرمان رسیدیم.

کمالی پور با اشاره به اینکه دو سال پس از اسارتم به سن تکلیف رسیدم، عنوان کرد: خداوند در همانجا کمک کرد تا از آرمان های نظام و رهبری دفاع کنیم و به شهادت تمام آزادگانی که توفیق داشتم در کنار آنها باشم، سعی کردم تا برای نظام آبرو کسب کنم و حتی در قلب دشمن با آنها لحظه ای کنار نیامدیم و در مخالفت با آنها بودیم و در دوران اسارت نیز کارهای بسیار مؤثری را انجام دادیم تا بتوانیم آبروی نظام و کشور را حفظ کنیم.

پدرم من را بعد از هشت سال نشناخت

این رزمنده دوران دفاع مقدس بیان کرد: پس از دوران اسارت زمانی که به جیرفت رسیدیم؛ اسرا را روی دست می بردند و مورد استقبال قرار می دادند؛ پدرم در مکانی که درست کرده بودند ایستاده بود و به ما چند نفر از اسرا نگاه می کرد شاید با خود فکر می کرد که فرزندم چگونه است؛ چرا که همه ما نحیف و لاغر بودیم و ریش و سبیل داشتیم و زمانی که من خود را به آغوش پدرم انداختم، متوجه شد که من فرزند او هستم و این شرایط قابل توصیف نیست؛ چرا که زمانی که من به جبهه رفتم سیزده ساله و پس از دوران اسارت 22 ساله شده بودم.

این آزاده 26 مرداد ماه سال 1369 ادامه داد: مادرم نیز به لحاظ آنکه من فرزند ارشد ایشان بودم و به دلیل علاقه ای که به من داشتند زمانی که من را دیدند در حدود 40 دقیقه بیهوش شدند که با کمک همسایه ها و مردم توانستیم مادر را به هوش بیاوریم و البته مادر تا یک روز حرف نمی زدند.

وی با بیان اینکه تمام لحظات ما در دوران اسارت سراسر خاطره بود، گفت: من خاطرات خود را در سه کتاب مقاومت در اسارت، سلول سرد و صنوبران صبور به رشته تحریر درآوردم که در دسترس همشهریان و هم استانی ها است و ما در آن دوران در بین رزمندگان و اسرا، عهدی را با خود بستیم که اگر روزی آزاد شدیم و به ایران برگشتیم؛ هیچ خاطره ای را نداشته باشیم، مگر آنکه بین آنها از شهدای مظلوم دوران اسارت یادی کنیم؛ بنابراین زمانی که به ما می گویند خاطره ای بیان کنید ما سعی می کنیم از کسانی بگوییم که امروز نیستند و شاهد و ناظر بر رفتار ما هستند.

شعری که شهید محمود امجدیان زمزمه می کرد

کمالی پور اظهار کرد: در دوران اسارات برای آنکه روحیه مقاومت بین اسرا را خُرد کنند، از بین نیروهای خود فروخته که عضو سازمان منافقین بودند را در بین اسرا قرار می دادند تا آنها با حمایت عراقی ها، اسرای ایرانی را اذیت کنند.

این رزمنده دوران دفاع مقدس افزود: برنامه ما بر این بود که نماز شب می خواندیم و دعا برگزار می کردیم و زمانی که منافقین در آسایشگاه های ما قرار می گرفتند؛ آنها برنامه های ما را به عراقی ها می گفتند و آنها ما را آزار می دادند؛ در یکی از این شب ها منافقی که در آسایشگاه ما آمده بود، در نیمه های شب به شهید محمود امجدیان که اهل کرمانشاه بود، گفته بود که صدای تو در شب باعث بیدار شدن من می شود و این فرد شهید امجدیان را اذیت می کرد.

این آزاده 26 مرداد ماه سال 1369 بیان کرد: در دوران اسارت حاج آقا ابوترابی به بچه ها گفته بودند که با توجه به شرایط روحی و روانی در اردوگاه، نگذارید بچه ها تنها شوند و در یکی از همین روزها، شهید امجدیان تنها قدم می زد و یکی از بچه ها به من گفت یحیی تو برو پیش محمود امجدیان و با او صحبت کن، ببین او چه مشکلی دارد؛ نزد شهید امجدیان رفتم اما او به صحبت های من توجهی نمی کرد و با خود این شعر را زمزمه می کرد« ز دو دیده خون فشانم، ز غمت شب جدایی. چه کنم؟»

شهیدی که تا شهادت به قولی که به مادرش داده بود پایبند بود

وی ادامه داد: به فردی که مسئول این برنامه بود گفتم امکان برقراری ارتباط وجود نداشت و او تنها این شعر «ز دو دیده خون فشانم، ز غمت شب جدایی. چه کنم؟» را زیاد تکرار می کند؛ مسئول مربوطه خود به سراغ شهید امجدیان رفت و او گفته بود که منافقی که چند روز است در آسایشگاه آورده اند، من را خیلی اذیت می کند و من احساس می کنم که او می خواهد بلایی بر سر من بیارود.

کمالی پور عنوان کرد: مسئول مربوطه گفته بود که اتفاقی نمی افتد و شهید امجدیان بیان کرده بود که من خودم مسائلی را متوجه شده ام و تنها به شما می خواهم چیزی بگویم؛ من تنها فرزند خانواده ام هستم و شرایط اقتصادی و مالی زیاد خوب نیست و تنها یک مادر دارم، روزی که می خواستم به جبهه بیایم با اصرار از مادرم اجازه گرفتم و مادرم گفت اشکال ندارد ولی همیشه به فکر مادرت باشی؛ من در این مدن شرح حال خودم و مادرم را به صورت شعر نوشته ام که اگر یک روز برگشتم آن را به مادرم بدهم و به او بگوییم من به قولم عمل کرده ام؛ اما حالا فکر می کنم امیدی به پایان نیست.

این رزمنده دوران دفاع مقدس اظهار کرد: روز سوم از صحبت این شهید گذشت و دیدم که عراقی ها آژیر خطر کشیدند و ما را سریعا از آسایشگاه بیرون بردند و در همان زمان منافق حاضر در آسایشگاه با قلاب درفشی که کفش ها را درست می کردند دو بار از پشت به شهید محمود امجدیان زده و با وجود آنکه او را به بیمارستان بردند، بعد از گذشت چند روز به شهادت رسید.

این آزاده 26 مرداد ماه سال 1369 در پایان خاطر نشان کرد: هیچ گاه فراموش نمی کنم روزی که ما را از مرز کرمانشاه وارد می شدیم؛ مادر پیر شهید محمود امجدیان را دیدم که عکس پسر خود را به دست گرفته بود و سوال می کرد که کسی از فرزند من خبر ندارد؟

انتهای پیام/م https://armanekerman.ir/vdcjxyevauqe8oz.fsfu.html
ارسال نظر
نام شما
آدرس ايميل شما

آخرین عناوین