یحیی کمالی پور گفت: پدرم در مکانی که درست کرده بودند ایستاده بود و به ما چند نفر از اسرا نگاه می کرد شاید با خود فکر می کرد که فرزندم چگونه است؛ چرا که همه ما نحیف و لاغر بودیم و ریش و سبیل داشتیم و زمانی که من خود را به آغوش پدرم انداختم، متوجه شد که من فرزند او هستم.