تاریخ انتشار :سه شنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۱ ساعت ۱۱:۳۳
۰
plusresetminus
تشرف به محضر حضرت صاحب‌الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف موضوعی است که آرزوی بسیاری از مردم مومن است در این میان بعضی از روایت‌ها و مطالبی که از علمای دینی نقل می‌شود که افرادی به محضر مقدس آن حضرت مشرف شده‌اند.
روایت‌هایی از دیدار عالمان دینی با امام زمان(عج)
به گزارش سرویس فرهنگی پایگاه خبری «راه آرمان» در این گزارش بنا داریم داستان تشرف برخی از افراد و علما در محضر امام زمان (عج) را مرور کنیم:

نامه امام زمان (علیه السلام) به آیت الله نجفی مرعشی
آقایی به نام «سیّد حسن» مشهور به شوشتریان که از آشنایان یکی از علمای معروف قم است، هر چند وقت یک بار، یکی دو روز از تهران به قم، منزل این عالم می‌آید.
آن عالم معروف می‌گوید «آقای سیّد حسن با والده وخانواده‌اش به اصفهان برای صله‌رحم رفته بود. در موقع بازگشت از اصفهان نزدیکی‌های قم، سیّدی را می‌بینند کنار جادّه راه می‌رود.
والده سیّدحسن می‌گوید: «سیّد حسن! این آقا سیّد را سوار کن، اگر قم می رود برسانش».
سیّد حسن به مادر می‌گوید: «نامحرم است و باعث زحمت شماهاست».
مادرش می‌گوید: «جلو سوارش کن، ما عقب ماشین می‌نشینیم، حجابمان را هم حفظ می‌کنیم».
سیّد حسن، نزدیک سیّد می‌رسد ونگه می‌دارد واز سیّد می‌خواهد که سوار شود، سیّد می‌فرماید: « در این نزدیکی‌ها دهی است به آنجا می‌روم».
سیّد حسن می‌گوید: «اشکالی ندارد، هر کجا خواستید پیاده شوید».
باز آقا سیّد می‌فرماید: «شما بروید».
سیّد حسن اصرار می‌کند، با اصرار سیّد حسن، آقا سیّد سوار می‌شود ومی‌فرماید: «تقاضای مؤمن را نباید ردّ کرد».
امّا وقتی سوار شدند، بوی عطر مخصوصی فضای ماشین را پر کرد که تا آن موقع چنین بوی خوشی را استشمام نکرده بودند.
سیّد حسن مذکور گوید: آمدیم تا نزدیک جادّه خاکی، سیّد فرمود: «نگه دار! اینجا می روم».
ماشین توقّف کرد، سیّد دست کرد وپاکتی را به من داد وفرمود: «این پاکت را به سیّد شهاب الدّین مرعشی می‌دهی».
پاکت را گرفتم و به قم به منزل آن عالم آمدم و به ایشان گفتم: «جریان این شد وسیّد نامه ای دادند برای سیّد شهاب الدّین، شما ایشان را می‌شناسید؟».
آقا فرمودند: «آری! مقصود همین آیت الله نجفی است».
سیّد حسن می‌گوید: «من اسم ایشان را تا آن وقت نمی دانستم».
آقا نامه را می گیرد وباز می کند، ببیند نامه از کیست وچه نوشته است؟
وقتی نامه را بازمی کند، مطلبی را نمی‌تواند بخواند وفقط خطهایی را درهم و برهم می‌بیند، وبا دقّت زیاد، می‌بیند پایین نامه با خطّ سبز نوشته شده است: «المهدی».
نامه را در پاکت می‌گذارد و به سیّد حسن می‌گوید: «صبح زود قبل از نماز، آیت الله نجفی، در محراب مسجد بالا سر، نشسته، برو و نامه را به ایشان بده».
سیّد حسن، صبح قبل از اذان می‌آید بالا سر و می‌بیند آقای نجفی در محراب نشسته، عبا را به سر کشیده و مشغول ذکر است، سلام می‌کند  ونامه را به ایشان می‌دهد.
آیت الله نجفی می فرمایند: «چرا خیانت کردی؟»
می گوید: «من خیانت نکردم».
آقای حاج افشار می‌نویسد: من هر روز عصر وشب به منزل آن عالم می‌رفتم و هر روز ساعت ۶ صبح، به محضر حضرت آیت الله نجفی مرعشی جهت گرفتن فشار خون و دادن داروهای لازم، می رفتم.
عصر آن روز که به منزل آن عالم رفتم، این جریان را شرح دادند و از من خواستند صبح که به منزل آیت الله نجفی می‌روی از ایشان سؤال کن که در نامه چه نوشته بودند؟
صبح که به محضر ایشان رسیدم، پس از انجام کار، عرض کردم: «آقا! از من خواسته‌اند تا از شما بپرسم در آن نامه چه نوشته بودند؟»
حضرت آیت الله نجفی حرفهایی را پیش کشیدند که مرا از آن سؤال منصرف نموده وجواب ندادند، من هم اصرار نکردم.
عصر که خدمت آن عالم رسیدم، پرسیدند: «جواب آوردی؟»
گفتم: «نه! آقا مرا به جای دیگر ومطلب دیگر حواله نموده وخلاصه جواب نفرمودند».
آن عالم گفتند: «فردا که می‌روی بپرس و حتماً جوابی بیاور».
باز صبح که به محضر آیت الله نجفی مشرّف شدم، بعد از برنامه های دارو و فشارخون همان جمله را پرسیدم، باز آقا مطلب دیگری را پیش کشیده و موضوعی را پرسش نمودند و مرا از آن سؤال بازداشتند.
عصر که خدمت آن عالم رسیدم، منتظر جواب بودند، لکن به ایشان گفتم: «امروز هم موفّق نشدم».
تأکید کردند که: «فردا وقتی رفتی، ایشان را قسم بده وبپرس که در نامه چه نوشته شده بود».
صبح روز سوّم که رفتم و از آقا خواستم که: «آقا! در آن نامه‌ای که حضرت صاحب الامر (علیه السلام) نوشته وامضاء فرمودند، چه نوشته شده بود؟»
آقا فرمودند: «به آقای… بگو: دیدی خطّش هفت رنگ بود».
عصر آمدم وهمین مطلب را به آن عالم گفتم.
ایشان گفتند: «فردا صبح که می خواهی منزل ایشان بروی بیا تا با هم برویم، شاید به خود من بگویند.»
فردا صبح با هم رفتیم وآن عالم بزرگوار شروع کردند به زبان عربی با آقای نجفی صحبت کردن، قریب یک ساعت صحبت کردند و وقتی بیرون آمدیم پرسیدم: «جواب دادند؟»
گفت: «همان جوابی را که به شما گفتند، به من دادند، یعنی فرمودند: دیدی خطّش هفت رنگ بود».

سفارشات و هدایای امام زمان (علیه السلام) به آیت الله نجفی مرعشی
آیت الله نجفی مرعشی می‌گوید: «در اقامتم در سامرّاء شب‌هایی را در سرداب مقدّس بیتوته کمی‌ردم؛ آن‌هم شب‌های زمستانی.
در یکی از شب‌ها آخر شب، صدای پایی شنیدم با این که درب سرداب بسته بود وقفل بود ترسیدم، زیرا عدّه‌ای از دشمنان اهلبیت (ع) به دنبال کشتن من بودند. شمعی که همراه داشتم نیز خاموش شده بود.
ناگاه صدای دلربایی شنیدم که سلام داد به این نحو: «سلامٌ علیکم یا سیّد» و نام مرا برد.
جواب داده گفتم: «شما کیستید؟»
فرمود: «یکی از بنی اعمام تو».
گفتم: «درب بسته بود از کجا آمدی؟»
فرمود: «خداوند بر هر چیزی قدرت دارد».
پرسیدم: «اهل کجایید؟»
فرمود: «حجاز».
سپس سیّد حجازی فرمود: «به چه جهت آمده‌ای اینجا در این وقت شب؟» گفتم: «به جهت حاجت‌هایی».
فرمود: «برآورده شد».
سپس سفارش فرمود بر نماز جماعت و مطالعه در فقه وحدیث وتفسیر.
وتأکید فرمود در صله رحم و رعایت حقوق استاد ومعلّمین،
ونیز سفارش فرمود به مطالعه و حفظ نهج البلاغه وحفظ دعاهای صحیفه سجّادیّه.
از ایشان خواستم درباره من دعا فرماید.
پس دست بلند کرده به این نحو دعایم کرد: «خدایا به حقّ پیغمبر وآل او، موفّق کن این سیّد را برای خدمت شرع و بچشان بر او شیرینی مناجاتت را و قرار بده دوستی او را در دله‌ای مردم وحفظ کن او را از شرّ وکید شیاطین، مخصوصاً حسد».
در بین گفتارش فرمود: «با من تربت سیّد الشّهداء (ع) است، تربت اصل که با چیزی مخلوط نشده».
پس چند مثقالی کرامت فرمود وهمیشه مقداری از آن نزد من بود. چنانکه انگشتری عقیق نیز عطا فرمود که همیشه با من هست وآثار بزرگی را از این‌ها مشاهده کردم.
بعد از این، آن سیّد حجازی از نظرم غایب شد»
 
ملاقات سیّد بحرالعلوم با امام زمان (علیه السلام) در مسجد سهله
عالم بزرگوار آخوند ملا‌زین‌العابدین سلماسی می‌گوید: «روزی در مجلس درس آیت الله علاّمه طباطبائی بحرالعلوم در نجف اشرف نشسته بودم.
 جهت زیارت، عالم بلند مرتبه جناب میرزا ابوالقاسم قمی صاحب «قوانین» داخل شد.
پس از درس، میرزا ابوالقاسم به سیّد بحرالعلوم گفت: «شما رستگار شدید وبه تولّد روحانی و جسمانی و پیدایش چشم ملکوتی وبرزخی دست پیدا کرده‌اید. پس چیزی به ما مرحمت کنید از آن نعمت‌های بی‌پایانی که به دست آوردید».
پس سیّد بحرالعلوم بدون تامّل فرمود: «من دیشب یا دو شب قبل (تردید از گوینده است) برای خواندن نافله شب به مسجد کوفه رفته بودم و اوّل صبح قصد برگشت به نجف اشرف را کردم.
وقتی از مسجد بیرون آمدم، دلم هوای رفتن به مسجد سهله را کرد ولی از ترس نرسیدن به نجف قبل از صبح و انجام شدن امر مباحثه در آن روز، از این کار منصرف شدم ولی اشتیاقم لحظه به لحظه زیاد می شد و دلم بیشتر می‌خواست که بروم.
در همین احوال که تردید داشتم ناگهان بادی وزید و غباری بلند شد و مرا به آن طرف حرکت داد و مدّتی نگذشت که مرا بر در مسجد سهله انداخت.
سپس داخل مسجد شدم، دیدم که خالی است وهیچ زائری نیست جز شخصی بزرگوار که مشغول است به مناجات با خداوند با کلماتی که قلب را متحوّل و چشم را گریان می‌کند.
حالم تغییر کرد و دلم از جا کنده شد و زانوهایم می‌لرزید از شنیدن آن کلمات که هرگز به گوشم نرسیده بود و چشمم ندیده این همه دعاهای مؤثّری که من می دانستم.
اشکم جاری شد و فهمیدم که مناجات کننده که آن کلمات را می نویسد، نه اینکه از حفظیّات خود می‌خواند.
پس در جایی که ایستاده بودم ماندم وگوش به آن کلمات دادم واز آنها لذّت بردم تا اینکه مناجات او تمام شد.
پس متوجّه من شد وبه زبان فارسی فرمود: «مهدی بیا».
چند قدمی جلو رفتم وایستادم. دستور داد که جلوتر روم، پس کمی جلوتر رفتم وایستادم. باز دستور دادند جلوتر بیا و فرمود: «ادب در اطاعت است». جلو رفتم تا جایی که دست آن حضرت به من و دست من به آن حضرت می‌رسید وآن حضرت با من صحبت کرد»(۱۰).

در بغل کشیدن سیّد بحرالعلوم توسّط امام زمان (علیه السلام)
عالم بزرگوار آخوند ملا زین العابدین سلماسی می‌گوید: «در مجلس پرفایده سیّد بحر العلوم حاضر بودم که شخصی از ایشان سؤال کرد از مکان دیدار روی نورانی امام عصر (علیه السلام) در غیبت کبری.
از سؤال آن شخص ساکت شد و سر را به زیر انداخت وخود را مخاطب کرد وآهسته چیزی فرمود و من می‌شنیدم که می‌گفت: «چه بگویم در جواب او در حالی که آن حضرت مرا در بغل کشید وبه سینه خود چسبانید در حالی که آورده اند که اگر کسی حضرت را مشاهده نمود ردّ نماید وکسی را مطلع نکند». واین سخن را چند مرتبه تکرار کرد.
سپس در جواب سؤال کننده فرمود: «از امامان معصوم(ع) روایت شده که کسی که ادّعای دیدن امام زمان (علیه السلام) را بکند ردّ شده است».
وبه همین دو کلمه قناعت کرده و به آن چیزی که می‌فرموده اشاره‌ای نکرد».
همچنین مرحوم میرزا ابوالقاسم قمی می‌گوید: «من با علاّمه بحرالعلوم به درس آقا باقر بهبهانی می‌رفتیم و با او درس‌ها را مباحثه می‌کردیم و غالباً من درس‌ها را برای سیّد بحرالعلوم تقریر می نمودم، تا اینکه من به ایران آمدم.
پس از مدّتی بین علماء ودانشمندان شیعه، سیّد بحرالعلوم به عظمت وعلم معروف شد.
من تعجّب می‌کردم وبا خود می گفتم: «او که این استعداد را نداشت، چطور به این عظمت رسید؟»
تا آنکه موفّق به زیارت عتبات عالیات عراق شدم. در نجف اشرف سیّد بحرالعلوم را دیدم. در آن مجلس مسأله‌ای عنوان شد، دیدم جدّاً او دریای موّاجی است که باید حقیقتاً او را بحرالعلوم نامید.
روزی در خلوت از او سؤال کردم: «آقا! ما که با هم بودیم، آن وقت‌ها شما این مرتبه از استعداد وعلم را نداشتید بلکه از من در درس‌ها استفاده می‌کردید، حالا بحمدالله می‌بینیم، در علم ودانش فوق العاده اید».
ایشان فرمود: «میرزا ابوالقاسم! جواب سؤال شما از اسرار است! ولی به تو می گویم، امّا از تو تقاضا دارم، که تا من زنده ام، به کسی نگوئید».
من قبول کردم، ابتدا اجمالاً فرمود: «چگونه این‌طور نباشد وحال آن که حضرت ولیّ عصر (ارواحنا فداه) مرا شبی در مسجد کوفه به سینه خود چسبانیده.
گفتم: «چگونه خدمت آن حضرت رسیدید؟»
فرمود: «شبی به مسجد کوفه رفته بودم، دیدم آقایم حضرت ولیّ عصر (علیه السلام) مشغول عبادت است. ایستادم وسلام کردم، جوابم را مرحمت فرمود و دستور دادند، که پیش بروم! من مقداری جلو رفتم، ولی ادب کردم، زیاد جلو نرفتم.
 فرمودند: «جلوتر بیا». پس چند قدمی نزدیکتر رفتم، باز هم فرمودند: «جلوتر بیا».
من نزدیک شدم، تا آنکه آغوش مهر گشود و مرا در بغل گرفت و به سینه مبارکش چسباند. در اینجا آنچه خدا خواست به این قلب وسینه سرازیر شود، سرازیر شد»

 تشرف مشهدی علی اکبر تهرانی
آقا سید عبدالرحیم خادم مسجد جمکران می‌گوید:
« در سال وبا (سال 1322) بعد از گذشتن مرض، روزی به مسجد جمکران رفتم. دیدم مرد غریبی در آن جا نشسته است. احوال او را پرسیدم.
گفت: من ساکن تهران می باشم و اسمم مشهدی علی اکبر است. در تهران کاسبی و خرید و فروش دخانیات داشتم؛ اما پس از مدتی سرمایه‌ام تمام شد؛ چون به مردم نسیه داده بودم و وقتی وبا آمد آن‌ها از بین رفتند و دست من خالی شد؛ لذا به قم آمدم.
در آن جا اوصاف این مسجد را شنیدم.
من هم آمدم که این‌جا بمانم، تا شاید حضرت ولی عصر ارواحنا فداه نظری بفرمایند و حاجتم را عنایت کنند.
سید عبدالرحیم می‌گوید: مشهدی علی اکبر سه ماه در مسجد جمکران ماند و مشغول عبادت شد. ریاضتهای بسیاری کشید، از قبیل: گرسنگی و عبادت و گریه کردن.
روزی به من گفت: قدری کارم اصلاح شده؛ اما هنوز به اتمام نرسیده است به کربلا می‌روم. یک روز از شهر به طرف مسجد جمکران می‌رفتم، در بین راه دیدم، او پیاده به کربلا می‌رود.

شش ماه سفر او طول کشید. بعد از شش ماه، باز روزی در بین راه، ایشان را که از کربلا برگشته بود، در همان محلی که قبلاً دیده بودم، مشاهده کردم.
با هم تعارف کردیم و سر صحبت باز شد. او گفت: در کربلا برایم این طور معلوم شد که حاجتم در همین مسجد جمکران داده می‌شود؛ لذا برگشتم.
این بار هم مشهدی علی اکبر دو سه ماه ماند و مشغول ریاضت کشیدن و عبادت بود.
تا آن‌که پنجم یا ششم ماه مبارک رمضان شد. دیدم می‌خواهد به تهران برود. او را به منزل بردم و شب را آن‌جا ماند. در اثنای صحبت گفت: حاجتم برآورده شد.
گفتم: چطور؟
گفت: چون تو خادم مسجدی برایت نقل می‌کنم و حال آن‌که برای هیچ کس نقل نکرده‌ام. من با یکی از اهالی روستای جمکران قرار گذاشته بودم که روزی یک نان جو به من بدهد و وقتی جمع شد پولش را بدهم.
 روزی برای گرفتن نان رفتم. گفت: دیگر به تو نان نمی‌دهم.
من این مسأله را به کسی نگفتم و تا چهار روز چیزی نداشتم که بخورم مگر آن که از علف کنار جوی می‌خوردم، به طوری که مبتلا به اسهال شدم.
این باعث شد که من بی‌حال شوم و دیگر قدرت برخاستن را نداشتم، مگر برای عبادت که قدری به حال می‌آمدم.
نصف شبی که وقت عبادتم بود فرا رسید. دیدم سمت کوه « دوبرادران » ( نام دو کوه در اطراف مسجد جمکران ) روشن است و نوری از آن جا ساطع می‌شود، بحدی که تمام بیابان منور شد.

ناگهان کسی را پشت در اتاقم که یکی از حجرات بیرون مسجد بود دیدم، مثل این که در را می‌کوبید. سیدی را با جلالت و عظمت پشت در دیدم. به ایشان سلام کردم؛ اما هیبت ایشان مرا گرفت و نتوانستم حرفی بزنم. تا آن که آمده و نزد من نشستند و بنای صحبت کردن را گذاشتند، و فرمودند:
« جده‌ام فاطمه علیها السلام نزد پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم شفاعت کرده که ایشان حاجتت را برآورند.
جدم نیز به من حواله نموده‌اند، برو به وطن که کار تو خوب می شود و پیغمبر صلی الله و علیه و آله و سلم فرموده اند: برخیز برو که اهل و عیالت منتظر می‌باشند و بر آنها سخت می‌گذرد. »

من پیش خود خیال کردم که باید این بزرگوار حضرت حجت علیه السلام باشد؛ لذا عرض کردم: سید عبدالرحیم خادم این مسجد نابینا شده است شفا شفایش بدهید.
فرمودند:« صلاح او همان است که نابینا بماند. بعد فرمودند: بیا برویم و در مسجد نماز بخوانیم. »
برخاستم و با حضرت بیرون آمدیم، تا به جاهی که نزدیک درب مسجد می‌باشد، رسیدیم. دیدم شخصی از چاه بیرون آمد و حضرت با او صحبتی کردند که من آن را نفهمیدم. بعد از آن به صحن مسجد رفتیم که دیدم، شخصی از مسجد خارج شد. ظرف آبی در دستش بود که آن را به حضرت داد.
ایشان وضو گرفتند و به من هم فرمودند: با این آب وضو بگیر. من از آن آب وضو گرفتم و داخل مسجد شدیم.
عرض کردم: یابن رسول الله چه وقت ظهور می‌کنید؟
حضرت  فرمودند: تو چه کار به این سؤالها داری؟
عرض کردم: می‌خواهم از یاوران شما باشم.
فرمودند: هستی؛ اما تو را نمی رسد که از این مطالب سؤال کنی و ناگهان از نظرم غایب شدند؛ اما صدای حضرت را از میان چاهی که پای قدمگاه در صفه ای که در و پنجره چوبی دارد و داخل مسجد است، شنیدم که فرمودند:
برو به وطن که اهل و عیالت منتظر می‌باشند.
در این جا مشهدی علی اکبر اظهار داشت که عیالم علویه (سید) می باشد. »


 انتهای خبر/پسند

منابع
(۳۶) شیفتگان حضرت مهدی (علیه السلام)
کتاب قبسات – منتخبات ابن العلم – منتقم حقیقی
نجم الثّاقب – ملاقات با امام زمان (علیه السلام)
بحار الانوار، ج 52، ص 174 https://armanekerman.ir/vdcaien6w49new1.k5k4.html
ارسال نظر
نام شما
آدرس ايميل شما

آخرین عناوین