فاطمه سارونه بانوی جوان کرمانی است که غذای مادر و کودک با نام تجاری حکیم بانو عرضه میکند، او علیرغم مشکلاتی که بر سر راهش وجود داشته اما با هدف و اراده، موفقیت را معنا کرده است.
به گزارش سرویس اجتماعی پایگاه خبری «راه آرمان» این پنجمین باری بود که برای گفتگو با بانوی کارآفرین از دیار کریمان قرار گذاشته بودم اما موفق به دیدارش نشده بودم؛ یکی در میان یا شرایط من ناگهان تغییر میکرد و یا فاطمه سارونه برایش مشکل پیش میآمد.
البته بماند از اینکه قبل از سال جدید هم تلاشهایم برای گفتگو با او به نتیجه نرسیده بود.
راستش جرقه گفتگو با این بانوی موفق کرمانی را یکی از همکارانم در ذهنم روشن کرد؛ یادم است به دنبال سوژه بودم چرا که برنامهام این بود با بانوان موفق کرمانی گفتگو داشته باشم، در این فکر بودم که همکارم گفت: چرا با سارونه خانم مصاحبه نمیگیری؟ و سوال من این بود که سارونه خانم کیست؟ در جوابم گفت: با همسرش خط تولید غذای مادر و کودک راهاندازی کرده است.
با شماره تلفنی که به من داد از سال گذشته تا همین ماه گذشته چندین بار ارتباط برقرار کردم تا بالاخره روز موعود فرا رسید.
شهرک صنعتی سدید مکانی بود که خانم سارونه کارگاه تولیدیاش را که حالا نام «حکیم بانو» به او داده بود راهاندازی کرده است.
دقیقاً زمان ورود تیم خبری «راه آرمان» ما حضور فاطمه سارونه و همسرش امیرحسین کاظمی یکی بود.
خیلی جوانتر از آن چیزی بودند که در ذهن به تصویر کشیده بودم، خلاف آنکه تصور میکردم قرار است با خانمی حدودا چهل و پنج یا پنجاه سال به گفتگو بنشینم اما او و همسرش جوان بودند و به گفته خودشان دهه سی زندگیشان را میگذراندند.
مانتوی مشکی با تزئینات سفید به همراه سفیدی کیف و شلوارش به جوانی و شادابی سارونه دوچندان روح بخشیده بود و البته بماند که در میان گفتگویمان امیرحسین، همسر فاطمه به لباسهایش اشاره کرد و گفت: همسرم بسیار خوش دوق است و طراحی این لباسش نیز کار خودش است.
ذوقی که در نگاه همسر فاطمه به او بود نشان میداد که همهجور فاطمه را قبول دارد و در کنار همه کارهای سخت و سنگینی که انجام داده اما او را زنی با سلیقه میداند.
بعد از احوالپرسی، تیم عکاسی و فیلمبرداری به سمت سولههای تولیدی این کارگاه رفتند و من به گفتگو با این زوج موفق کرمانی پرداختم.
-در ابتدا خودتان را معرفی کنید.
فاطمه سارونه هستم متولد سال ۷۵ یعنی تقریبا ۲۷ سال دارم، دو فرزند به نامهای امیرعباس و نورا دارم، واقعیتش شروع کار من و پا گذاشتن به عرصه تولید غذای کودک تنها به خاطر پسرم امیرعباس بوده است.
-کمی از زندگی خصوصیتان بگوئید
سال ۹۵ با امیرحسین کاظمی ازدواج کردم البته هر دویمان دانشجوی دانشگاه باهنر بودیم من در رشته علوم تربیتی تحصیل میکردم و همسرم مهندسی برق میخواند.
-چه شد که ایده حکیم بانو به ذهنتان رسید؟
هر دویمان دانشجوی و در ابتدای راه زندگی مشترکمان بودیم، شغل خاصی نداشتیم به واقع یک سال دوران عقدمان طول کشید و بعد از آنکه زیر یک سقف رفتیم هنوز چهار ماه از ابتدای زندگی مشترکمان نگذشته بود که باردار شدم.
در ادامه فاطمه از علاقهمندیاش برای داشتن یک شغل اینگونه گفت: دوست داشتم شغل و درآمدی داشته باشم از این رو با توجه به رشته تحصیلیام به خیلی از مهدکودکها مراجعه میکردم اما شرایطشان برای من که دیگر حالا باردار هم بودم جور در نمیآمد حتی یکی از آزوهایم این بود که مهدکودکی در سطوح بالا در کرمان تاسیس کنم اما متاسفانه شرایط مالی این کارر را هم نداشتم؛ بالاخره همه اینها گذشت تا این که امیرعباس به دنیا آمد، اهل استفاده از داروهای شیمیایی نبوده و نیستم، تصمیم گرفتم چیزی استفاده کنم که به بنیه من به عنوان یک مادر بیفزاید و برایم مفید باشد از طرفی امیرعباس به شش ماهگیاش نزدیک میشد و باید دادن غذای کمکی را برایش آغاز میکردم.
هزینه خرید سرلاکهای خارجی بالا بود و از آنجا که وسع مالیمان نیز برای خرید دائم این نوع از غذاهای کودک پایین بود، شروع به تحقیق کردم و به دنبال این بودم که چه چیزی مناسب من به عنوان یک مادر است تا شیر فرزندم غنیتر باشد و دوم اینکه چه غذاهایی میتواند مناسب رشد کودکم باشد.
در تحقیقاتم به «سویق» رسیدم، چیزی که ائمه هم به آن توصیه کردهاند، البته در جستجوهای اینترنتی فقط نامی از آن بود و برای تهیه درست آن ارجاع به کتب قدیمی داده بودند، به هر حال آنچه از تحقیقاتم به دست آوردم را یکجا کردم و در ابتدا برای خودم که حالا دیگر ضعف بدنی بر من غالب شده بود، درست کردم و در نهایت بعد از آنکه نتیجه را فوقالعاده در خودم دیدم، تصمیم گرفتم این کار را به عنوان یک شغل ادامه دهم.
-فاطمه سارونه تند صحبت میکرد، تصور کنید فردی را میخواهد زندگیاش را برایتان تعریف کند اما جاهایی از آن را دوست ندارد یا شاید این اجبار بود که او را تحت فشار قرار داده بود تا برگهایی از زندگیاش را ورق بزند، از این رو علاوه بر اینکه تند صحبت میکرد گذشته را سریع عبور میداد، من در همین فکر بود که ناگهان امیرحسین کاظمی همسر فاطمه در میان کلماتی که داشتند به تندی توسط او، جان مییافتند و شنیده میشدند، پرید و تا حدی افکار مرا تایید کرد.
کاظمی گفت: یکی از خصوصیات همسرم این است که همیشه به اصل موضوعات نگرش دارد و کمتر به جزئیات میپردازد اما در عوض من به جزئیات توجه میکنم، از این رو فاطمه بسیاری از آنچه که در این مسیر برایش اتفاق افتاده را تعریف نکرده است.
او توضیح داد: تصور کنید اوضاع مالی دو دانشجو که به تازگی ازدواج کردهاند، وضعیت مالی خانوادههای هر دوی ما کارمندی بود و در سطح تولیدی کسی وجود نداشت که بگوئیم تجربه کاری داشته باشیم و یا بتواند به لحاظ مالی ما را حمایت کند.
همسر خانم سارونه تشریح کرد: ابتدای راه زندگیمان من گاهی برقکاری ساختمان انجام میدادم، خرید سرلاک برای کودکمان فشار اقتصادی بسیاری برای من و همسرم داشت از این رو خانم سارونه بعد از تحقیق به این نتیجه رسیده بود که سویق میتواند همان مواد مغذی سرلاک و صد البته طبیعی و بدون هیچ افزودنی را برای کودک تامین کند.
دقیق یادم است آذر ۹۷ و شبی را که همسرم از من در مورد راهاندازی یک پیج کمک خواست، به او گفتم من درگیر کارهای خودم هستم و نمیتوانم تو را کمک کنم و اصلا مگر این کار میگیرد؟ اما در نهایت به او گفتم: « این کار نمیگیرد ولی به خاطر دل تو برایت یک پیج در اینستاگرام ایجاد میکنم».
اکاظمی عنوان کرد: راستش فاطمه دختری فعال بود، از همان دوران دانشگاه او را چنین دختری یافتم و بعد از آن نیز در طول زندگیام به من این را فهماند که بسیار پرتلاش و با انگیزه است.
-چه شد نام «حکیم بانو» را برای محصولاتتان انتخاب کردید؟ فاطمه کمی مکث کرد، چهرهاش عوض شد، انگار در خاطرش به نقطهای دلچسب رسیده است، احساس کردم لحظاتی را مرور میکند که شاید در باورش نبوده روزی به اینجا برسد اما در نهایت آن مکث شکست، باصدایی بلند در حالیکه از کلماتش خنده میریخت، گفت : من نام «حکیم بانو» را خیلی دوست دارم.
همان شبی که پیج را در اینستاگرام ایجاد شد، با همسرم به این فکر میکردیم که برای پیجمان چه نامی را در نظر بگیریم، از طرف همسرم پیشنهاد نام «حکیم بانو» داده شد و من هم پذیرفتم و جالب اینجا بود، دو سال بعد از آن که میخواستم شرکت را ثبت کنم شانس آوردم که این نام از سوی کسی انتخاب نشده بود در نتیجه بعد از پیگیریهای مداوم که تقریبا یک سال طول کشید توانستیم نام شرکت و برند تولیدی محصولاتمان را نیز«حکیم بانو» ثبت کنیم.
-بعد از راهاندازی پیج در اینستاگرام چه کاری کردید؟
فرزندم امیرعباس بسیار ناآرام و بیقرار بود اما این دلیلی نبود تا من اهدافم را پیگیری نکنم، شبها تا نیمه شب و حتی گاهی تا طلوع آفتاب بیدار بودم و برای پیج «حکیم بانو» محتواسازی میکردم.
فاطمه سکوت کرد، ناگهان صدایش تغییر کرد کاملا میشد فهمید که بغضش را فرو میبرد، در حالیکه حتی چشمهایش گواه میداد که اندوهی بر او حاکم شده است، ادامه داد: از آنجا که همه به من میگفتند تو نمیتوانی دردها و مشکلاتی که در مسیر راهم بود را به کسی نمیگفتم و سعی میکردم به خودم متکی باشم چرا که دوست نداشتم سرزنش شوم.
گریههای امیرعباس، بهانهگیریهایش و از طرفی چون همسرم بیشتر وقتها در خانه نبود دست تنها بودم، تصور کنید تولید محصولات، تولید محتوای فضای مجازی، سفارشگیریها بسته بندی و تحویل سفارشات به پست همه ی اینکارها را دست تنهایی انجام میدادم البته در کنار سختیها ممکن بود خطایی از من و یا اداره پست سر بزند از این رو سرزنشهای مشتریان و شماتتهای آنها را نیز باید تحمل میکردم و در کنار همه اینها بیقراریهای امیر عباس چقدر میتوانست پتانسیل من را بگیرد.
اینها را بگذارید کنار اینکه هر بار دوستان و نزدیکان مرا میدیدند کارم را زیر سوال میبردند که چرا اینقدر به خودت فشار میآوری؟ اصلا ارزشش را دارد؟ به خودت کمی استراحت بده؟ مگر مجبوری؟
به هر حال هیچیک از این سختیها و یا بهانهها سبب نشد که از خواسته و هدفم دست بکشم.
آنچه مرا دلگرم میکرد این بود که از همان روزها ابتدایی کارم با استقبال مردم روبرو شده بود و این سبب شد که در انجام و ادامه این کار مصمم، بسیار دلگرم و امیدوار باشم، در همان هفتههای اول فروش محصولاتم نزدیک به ۵۰ بسته رسید و این سبب شد که حمایت همسرم نیز از من بیشتر شود.
راستش در ابتدای راه، یکی از اتاقهای خانهمان، اتاق کار من شده بود، آسیاب و بسته بندی محصولاتم در همان اتاق انجام میشد؛ خانهای که کرایه کرده بودیم تنها دو اتاق خواب داشت اما بعد از دو ماه سفارشاتم آنقدر بالا رفته بود که با کمبود فضا روبرو شدم از این رو پیگیر شدم تا محیط کارم را بزرگتر نمایم.
فاطمه داشت صحبت میکرد، مثل همان دقائق اول، تند و شاید هم گذرا، ناگهان همسرش به میان کلامش آمد و گفت: بگذارید دقیق تر بگویم، شما تصور کنید زن جوانی را که کودک چند ماههای دارد و همسرش عمدتا در کنارش نیست، هر روز صبح در حالیکه کودکش را در آغوش گرفته به بازار میرود و خرید مواد اولیهای چون گندم، برنج، مغزیجات و ... را انجام میدهد، سنگینی خرید با کودکی که در آغوش دارد در حالیکه ماشین نیز در اختیار من بود، مطمئنا شرایط سخت را برای او صد چندان میکند و در ادامه پاک کردن و شستشوی مواد اولیه، تفت دادن، آسیاب کردن، مخلوط کردن، سفارشگیری و تولید محتوای فضای مجازی از این رو مطئنا این کارها را برای یک نفر آن هم به تنهایی سخت است.
چاشنی همه این سختیها را تکه کلامهایی چون چرا کلفتی میکنی؟ چرا نوکری میکنی؟ چرا همیشه در میان گندم و آردها هستی؟ و این دست حرفها نیز اضافه کنید.
اما همسرم برای اثبات خودش محکم میایستاد و با کمترین امکانات این کار را ادامه میداد، اولین آسیابی که خانم سارونه با آن کار میکرد، آسیابی بود که در جهیزیهاش با خود آورده بود، تصور کنید که قرار باشد ۱۵ کیلو مواد را با آسیابی که مخزنش تنها ۳۰۰ گرم ظرفیت دارد، آسیاب کنید.
ناگهان فاطمه گفت: حین صحبتهای همسرم، به خودم گفتم وای چه بر گذشته، یعنی این سختیها را عبور دادهام؟!
من احساس کردم آقای کاظمی بیشتر به جزئیات توجه میکند و اگر چه در کنار روزهای سختی که بر "حکیم بانو" گذشته است ،او نبوده اما ثانیه به ثانیه لحظات سخت همسرش را میدیده و شاید این دست روزگار بوده که به او اجازه نمیداد تا کمک همسرش کند.
_از احساستان در اولین سفارشی که گرفتید برایمان بگویید.
در ابتدا هزینه هر محصول سویق ۳۰ هزار تومان بود، شب قبل از آنکه اولین سفارشم را بگیرم با مادر همسرم که معلم بودیمگفتگو میکردم، او تعریف میکرد که در مدرسهشان دانشآموزی هست که کفش ندارد به او گفتم اگر سفارشی بگیرم با هر مقدار محصولی که باشد هزینه آن را به این دانشآموز خواهم داد.
دقیق یادم است، اولین سفارش از «حکیم بانو» خانمی بود به نام سپیده از مشهد که دو محصول درخواست داشت.
۶۰ هزار تومان پرداخت شد که همه آن را به مادر شوهرم دادم تا برای آن دانشآموزخرج کنند.
همسر فاطمه در این میان گفت: همسرم نیمههای شب از خواب بیدار میشد و جواب مشتریها را میداد، ۵ صبح بود که مرا از خواب با فریادهای شادش بیدار کرد و میگفت «بالاخره مشتریام سفارش داد».
-خانم سارونه از ادامه تلاشهایتان بگویید.
اتاق خانهمان دیگر جوابگوی حجم سفارشات و کارها نبود، در نزدیکیمان خانهای از پدرشوهرم وجود داشت که ۸۰ متر بود آن را کرایه کردیم و حدود یکسالونیم در این مکان کار کردیم، حالا دیگر یک نیروی کار گرفته بودیم و تجهیزاتی چون آسیاب، خشک کن و دستگاه تفت خریده بودیم اما در این روزها نیز همچنان همسرم در کنار من نبود و در یکی از شهرهای کشور در حال گذران دوره سربازیاش بود.
برادرم و مادرم در این مسیر همراهان وفادار من بودند، مادرم امیرعباس را مراقبت میکردم و برادرم به من انگیزه میداد.
به هر حال بعد از گذشت یک سال و نیم در این خانه علاوه بر اینکه تجهیزاتمان بیشتر شد، نیرویهای کاری نیز دو نفر شده بودند و سفارشاتمان نیز بیشتر و بیشتر شد اما حالا دیگر این خانه نیز کوچک بود و جوابگوی فعالیتهایمان نبود.
من دست از کار نمیکشیدم، صبح ساعت ۸ فرزندم را به مادرم میدادم و شب به خانه برمیگشتم البته تازه مرحله دیگر کارم شروع میشد که از تولید محتوا گرفته تا پاسخگویی به مشتریان ساعتها وقت مرا میگرفت.
به دنبال این بودم که سولهای در نزدیکی خانه خودم و نیروهای کاریمان پیدا کنم که خوشبختانه در همان اطراف یک سوله ۳۰۰ متری کرایه کردیم.
در همان روزی که خواستیم به این سوله اسبابکشی کنیم آقای کاظمی برای دیدن آموزش کارشان به تهران رفتند باز هم تنها بودم اما دیگر برایم عادی شده بود.
راستش اینجا دیگر کار برایم سختتر بود، تمام هماهنگیهای اسبابکشی، تماس با نصاب، کرایه ماشین، جابجایی وسایل و از طرفی نگرانی برای آمادهسازی سفارشهایی که گرفتم، فشار کار را بر من صد چندان میکرد.
راه اندازی کارگاه بسیار سخت بود و درست در همان روزها سفارشات چند برابر شده بود، سه کارگر گرفته بودم و خودم نیز کمک میکردم و بعد از رفتن نیروها میماندم و تا ابتدای شب در کارگا کار میکردم، صبحها نیز زودتر از همه کارگرها آن هم حوالی ساعت ۶ صبح در کارگاه بودم.
این روزها و شبها خستگی آنچنان بر من احاطه پیدا کرده بود که به همسرم گفتم، میخواهم اینکار را کنار بگذارم و این اولین باری بود که این حرف را میزدم.
-از سختیهایی که در این مسیر کشیدید بیشتر بگوئید.
راستش حجم بالای کار به همراه بیماری کرونا که بر من تسلط یافته بود کاملا توانم را گرفته بود.
نمیدانستم کرونا دارم، برای خرید وسایل اولیه به بازار رفته بودم، حجم زیاد خرید و بیماری توانم را بریده بود، یادم است خریدها ناخودآگاه از دستم میافتادند حتی از یک نفر خواستم که به کمکم بیاید اما دست رد به سینهام زد و من به هر سختی که بود وسایل را داخل ماشین گذاشتم، وقتی به کارگاه رسیدم دیگر نایی نداشتم و از هوش رفتم.
در واقع نحوه سفارشگیری در فضای مجازی به گونهای است که تعطیلی در آن نیست و ناچار به انجام کار هستیم و من در آن روزها ناچار بودم که سفارشات را آماده کنم، هماکنون نیز کارگاه تولیدی «حکیم بانو» تنها در روزهای تاسوعا و عاشورا تعطیل است.
در هر صورت همسرم که تهران بود با اولین پرواز به کرمان آمد و وقتی شرایطم را دید، از برادرم که در شرکتی دیگر کار میکرد درخواست کرد که به کمکم بیاید و در نتیجه اکنون برادرم به عنوان شریک و کمک کارمان است.
با آمدن برادرم انگار آب خنکی خورده باشم چرا که او به عنوان یک حامی کارهای سنگینی که در گذشته یک تنه به دوش میکشیدم را انجام داد.
در این سوله ۳۰۰ متری یکسال فعالیت کردیم، یادم است روزهای اول دستگاهها و وسایل هر یک فاصله را در جایی از این سوله قراردادیم و من پیش خودم خنده میکردم که چه سوله بزرگی اما با گذشت یک سال حجم سفارش و تنوع محصولات تولیدیمان آنچنان بالا رفته بود که به قول معروف جایی برای سوزن انداختن نبود حتی برای عبور دو نفر از کنار هم نیز جایی نبود.
-شما دارای مجوزهای بهداشتی نیز هستید؟
بله، من میدانستم وقتی مجوز بگیرم محدودتر میشوم چرا که نظارت و کنترل بر کار وجود خواهد داشت، هر هفته سرزده از کارگاه تولیدمان نظارت میشود و حتی سود کارهایم نیز پایینتر خواهد آمد اما با آگاهی از همه این مسائل و تنها بخاطر اعتماد مشتریانم این کار را انجام دادم.
دو سال برای گرفتن مجوزهای بهداشتی درگیر بودم، در کرمان عموما سویقها در عطاری و کیلویی به فروش میرود و این موضوع کاملا عادی و سنتی است از این رو وقتی برای دریافت سیب سلامت به سازمان غذا و دارو مراجعه کردم برایشان دادن مجوز به این محصول بیمعنا بود و از طرفی محصولاتمان مربوط به کودک بود و جزو محصولات رده حساس و استراتژیک کشور بود به خاطر همین مجوز گرفتن در این رابطه بسیار مشکل و سخت است.
راستش یکی از مهمترین دلائلی که اکنون به اینجا نقل مکان کردیم گرفتن مجوز سیب سلامت از سازمان بهداشت غذا و دارو و CE اروپا است، شاید میتوانستیم در همان سوله ۳۰۰ متری با کرایه کردن یک خانه دیگر مسیرمان را ادامه بدهیم اما برای اینکه مجوزهای بهداشتی این محصول را دریافت کنیم به این جا نقل مکان دادیم.
تنها تهران، قم و مشهد مجوز این محصولات را داشتند از این رو دو سال برای دریافت این مجوز تلاش کردیم.
دقیقاً یادم است چند روز به همراه بردارم برای دریافت مجوز سیب سلامت به اداره بهداشت غذا و دارو در کرمان مراجعه میکردیم، در ابتدا مسئول آن بخش چند روز تحقیق کرد که اصلا سویق چیست بعد از چند روز از من خواستند که به آنجا روم ، او به من گفت: اصلا پیگیر این موضوع نباش، مجوز سیب سلامت برای قوتو، کلمپه و هر چیز دیگری بخواهی میدهم اما این محصول نمیشود به طور کلی تنها دو برند آن هم در مشهد و قمدارای سیب سلامت هستند.
همان لحظه به او گفتم من میخواهم سومی در کرمان باشد و بعد از آن شدت پیگیریهایم بیشتر شد و بالاخره موفق شدم.هماکنون به صورت روزانه نمونههای محصولات تولیدی در آزمایشگاه در محل کارگاه برده میشود و مورد بررسی قرار میگیرند.
گرفتن مجوز سیب سلامت، کرایه این دوسوله در کنار هم، فیلترینگ اینستاگرام هر یک برای خود مشکلات و داستانهایی دارد که شاید اگر هر فرد دیگری جای من بود پا پس میکشید و ادامه نمیداد اما بخاطر اعتماد مشتریانم ادامه دادم.
اکنون دو سوله در کنار هم کرایه کردهایم اما جالب است بدانید که صاحبان این سولهها با هم مشکل داشتند از این رو اینبار هم با مشکل روبرو شدیم و زمان زیادی طول کشید تا هر دوی این بزرگواران را قانع کردیم چرا که باید بین سوله اول و دوم یک مسیر ورودی خروجی ایجاد میکردیم.
-هماکنون شما چه وظایفی را به عهده دارید؟
در گذشته کارهایم به دو بخش واقعیت و مجازی تقسیم میشد اما اکنون از راه دور کنترل میکنم و بیشترین فعالیتم در فضای مجازی است، دیگر کارهای فیزیکی انجام نمیدهم اما پیگیری در فضای مجازی بر عهده من است از جمله تولید محتوا، برقراری ارتباط با سه ادمینی که با مشتریان در ارتباط هستند. -از آقای کاظمی پرسیدم در رابطه با همسرتان چند کلمه بگویید؟
ناامید نشدن و کوتاه نیامدن. -روزانه چه تعداد سفارش دارید؟
میتوانم بگویم در ماه نزدیک به چهارده هزار قوطی از محصولاتمان به فروش میرود راستش قدرت فضای مجازی است البته فیلترینگ اینستاگرام آسیب بسیار زیادی به فروشمان زد، هماکنون ۱۸۰ هزار فالوور در پیج حکیم بانو داریم. -چه برنامهای در رابطه با برند «حکیم بانو» در نظر دارید؟
شاید به برندهایی معروف جهانی نرسیم اما تصمیم داریم که یک محصول عالی در سطح کشور باشیم.