تاریخ انتشار :يکشنبه ۱۶ ارديبهشت ۱۴۰۳ ساعت ۱۳:۱۵
۰
plusresetminus
برشی از زندگی شهید عبدالمهدی مغفوری؛

شهید خبر بیماری پسرم را برایم آورد

از همسر شهید مغفوری نقل است؛ پسرم در قم دانشجو بود از او خبر نداشتیم تا اینکه شهید به خوابم آمد و گفت؛ مصطفی سه روز در بیمارستان قم بستری است.
شهید خبر بیماری پسرم را برایم آورد
به گزارش گروه فرهنگ و شهادت پایگاه خبری تحلیلی «راه آرمان»  کتاب «به رنگ خدا» شامل خاطرات همسر شهید مغفوری است.

 همسر شهید در این کتاب آورده است؛ یکی از دوستان همسرم به خانه ما آمد در حیاط منزل نشست، خانم ایشان داخل آمد، من موقع رفتن چادر پوشیدم و برای خداحافظی به حیاط رفتم. شب شهید را خواب دیدم که گفت امروز فلانی آمد خانه، رفتی خداحافظی کنی، چرا جوراب نپوشیده بودی؟

شهید مغفوری سه فرزند دارد، اولین فرزند ایشان دختر است، ایشان برای نام‌گذاری فرزندمان قرآن را باز کرد چون سوره مریم آمد، اسم فرزندمان را «مریم» گذاشت مصطفی و فاطمه ۲ فرزند دیگر شهید هستند.

 مصطفی فرزند شهید مغفوری در قم دانشجو بود، هر روز به فرزندم زنگ می‌زدم اما هر بار همکلاسی‌هایش می‌گفتند؛ الان در خوابگاه نیست تا اینکه شهید مغفوری را خواب دیدم و گفت « مصطفی سه روز در بیمارستان قم بستری است برو مصطفی را ترخیص کن و برای مداوا او را به تهران ببر. زنگ زدم به دوستانش و گفتم پسر من سه روز بستری است و شما از من پنهان می‌کنید، پرسیدند چه کسی به شما گفته؟ گفتم دیشب پدرش به من خبر داد».

همسر شهید به خاطرات دخترش فاطمه اشاره کرده و بیان می‌کند: دخترم برام گفته است؛ روزی که فرزندم را برای جراحی به اتاق عمل برده بودند، حاج‌قاسم آمد و مثل ما پشت در اتاق عمل منتظر ماند، من که دیدم حاج‌قاسم کار دارد از او خواستم برود و گفتم ان‌شاءالله بچه من خوب می‌شود، اما حاج‌قاسم گفت «عموجان من بابای شما را جای خودم فرستاده‌ام».

 کتاب «کوچه پروانه‌ها» «مردان آفتاب»، «به رنگ خدا» و مغفوری به عنوان کتاب‌هایی هستند که در مورد شهید مغفوری نگاشته شده‌اند  زیرا شهید مغفوری یکی از شهدای شاخص و فرمانده بسیج استان کرمان و بسیار مخلص بود، حاج‌قاسم  یک زمانی در برج میلاد صحبت می‌کرد، گفت « ما افتخار می‌کنیم شهید مغفوری امامزاده شهر ماست».

مادر همسر شهید مغفوری نیز در کتاب دیگری نقل کرده است: زمانی که شهید می‌خواست برای آخرین بار به جبهه برود به او گفتم، من زهرا را می‌برم پیش خودم، چون تنها می‌ماند، شهید گفت؛ شما صاحب اختیارید اما زهرا باید به تنهایی عادت کند، پرسیدم، مگر چند روز می‌خواهی در جبهه بمانی؟ گفت، این دفعه اگر بروم دیگر نمی‌آیم،‌ مرا می‌آورند، بعد خندید، خداحافظی کرد و رفت.

شایان ذکر است که در این کتاب آمده؛

شهیدعبدالمهدی مغفوری سال ۱۳۳۵ در کرمان به دنیا آمد و سمت‌های مختلفی مانند مسئول روابط عمومی در لشکر ۴۱ ثارالله کرمان در دوران دفاع مقدس را بر عهده داشت. در خانواده‌ای مذهبی رشد کرد و در دوران رژیم پهلوی به مبارزه بر ضد رژیم ستم شاهی پرداخت و پس از پیروزی انقلاب اسلامی به کسوت لباس پاسداری درآمد.

شهید مغفوری در دوران دفاع مقدس در مقاطع مختلف حضور اثرگذاری در لشکر ۴۱ ثارالله کرمان داشت و عاقبت پس از جهادی بی‌وقفه در سال ۱۳۶۴ و در جریان عملیات کربلای ۴ به فیض شهادت نائل آمد و امروز مزار این شهید عارف، محل زیارت و توجه مردم است به‌طوری که هرزمان به گلزار شهدا مراجعه می‌کنید، گروهی از شهروندان در کنار مزار وی نشسته‌اند و به این واسطه از خدایشان طلب حاجت می‌کنند.

منبع: کتاب به رنگ خدا

انتهای خبر/ طهماسبی https://armanekerman.ir/vdcjayev8uqexoz.fsfu.html
ارسال نظر
نام شما
آدرس ايميل شما