تاریخ انتشار :چهارشنبه ۱۹ ارديبهشت ۱۴۰۳ ساعت ۲۳:۰۸
۰
plusresetminus
ره‌واره‌ای برای امام‌زاده شهر!

یک کرمان و یک عبدالمهدی مغفوری

پسر سر به‌زیر اما پر سر و زبان سرآسیاب فرسنگی و نیروی بی‌باک حاج قاسم، در جنگ برو بیایی دارد، کلام نافذش باعث می‌شود که حاج‌قاسم بیشتر برای سخنرانی‌ها او را بفرستد
یک کرمان و یک عبدالمهدی مغفوری
به گزارش گروه فرهنگ و شهادت پایگاه خبری تحلیلی «راه آرمان» شهید عبدالمهدی مغفوری در همین رفت‌وآمدها و اجتماع‌ها روزی در زرند دل زهرا خانم سلطان‌زاده را می‌برد و عاشقش می‌کند، زنی که هنوز هم دلباخته است!
چهره‌ای نورانی با چشم‌هایی درخشان، همراه با لبخندی شیرین، دندان‌هایی ردیف و سفید و کلاهی که تا بالای گوش‌هایش کشیده است، این معروف‌ترین عکس عبدالمهدی مغفوری است.مردی که در دوران ستم‌شاهی به دنیا آمد اما لقمه حلال و شیر پاک باعث شد، دعوت حق خمینی کبیر بر جان و دلش بنشیند، مغناطیس آن مرد الهی او را جذب کند، به رنگ خدا درآمده و نقطه پرگاری برای مردم کرمان باشد.

تا قبل از شهادت حاج قاسم، یک کرمان بود و یک عبدالمهدی مغفوری! سردار سلیمانی هم بارها شخصیت او را مورد تجلیل قرار داده و همواره سعی داشت این شهید شاخص استان را برای همگان بشناساند! او روزی بر بلندای برج میلاد درباره عبدالمهدی گفت: «ما افتخار می‌کنیم که مغفوری امروز قبرش امامزاده شهر ماست، مال ماست و در هیچ شبی نافله شب او قطع نمی شد.»

بعد از شهادت سردار مردم دیگر استان‌ها و حتی دیگر ملل هم با معرفت او آشنا شدند، مزار شلوغش، شلوغ‌تر شده، او حاجت می‌دهد و دلها را آرام می‌کند، چراکه نشانه‌ای از نشانه‌های خدا بر بلندای مسجد صاحب‌الزمان کرمان است!عبدالمهدی مغفوری را در کرمان همه می‌شناسند، با بهانه و بی‌بهانه یادش می‌کنند و واسطه خواسته‌هایشان قرارش می‌دهند.امروز اما قصد داریم به بهانه برگزاری «ره‌واره شهید مغفوری» یک بار دیگر از او بگوییم و برشی دیگر از زندگی عاشقانه‌اش را روایت کنیم!

عبدالمهدی مرد اعمال زیبا بود، نه حرف‌های زیبا!


پسر سر به زیر اما پر سر و زبان سرآسیاب فرسنگی و نیروی بی‌باک حاج قاسم، در جنگ برو بیایی دارد، کلام نافذش باعث می‌شود که حاج قاسم بیشتر برای سخنرانی‌ها او را بفرستد در همین رفت‌وآمدها و اجتماع‌ها روزی در زرند دل زهرا خانم سلطان‌زاده را می‌برد و عاشقش می‌کند، زنی که هنوز هم دلباخته است!

بیشتر پنجشنبه‌ها پایین پای عبدالمهدی می‌نشیند و چهره غم‌دارش جار می‌زند که دارد به گذشته‌ها فکر می‌کند و غصه می‌خورد!فقط این نیست، در مصاحبه‌ای قبل‌تر با او داشتم در هر کلمه‌ای که به زبان می‌آورد این عشق نمود پیدا می‌کرد، بغض هنوز هم گلوی زهرا خانم را می‌فشارد.

کتاب «به رنگ خدا» را باید خواند تا به خصوصیات اخلاقی او پی برد اما زهرا سلطان‌زاده در بخشی از این کتاب آورده است: «عبدالمهدی مرد اعمال زیبا بود، نه حرف‌های زیبا! گرچه زمانه ازآنِ مردان بی‌ادعا بود، مردانی که خودسازی معنوی حرف بزرگی در زندگی‌شان داشت، در سادگی و صداقت، صفا و صمیمیت از هم سبقت می‌گرفتند و در تمام خصوصیات زیبا مشترک بودند و شوی من هم همچون نیروهای سپاه در خلوص و رضایت حضرت ربّ، حرف اول را می‌زد ...

احترام گذاشتن او به پدر و مادرش تحسین برانگیز بود

در جایی دیگر هم می‌نویسد «احترام گذاشتن او به پدر و مادرش تحسین برانگیز بود، هر وقت وارد می‌شدند، به احترام‌شان تمام قد از جا بلند می‌شد، در هر بار سلام کردن دست‌شان را می‌بوسید.

هیچ وقت ندیدم پایش را جلویشان دراز کند. وارد منزل که می‌شد اگر پدر و مادرش حضور داشتند، اول دست‌شان را می بوسید، تا آنها نمی‌نشستند، نمی‌نشست. مقابل‌شان دو زانو می‌نشست.

اگر قصد خوردن غذا یا میوه داشت، تا آنها شروع نمی‌کردند، دست به سفره نمی‌برد.وقت خداحافظی دست پدر و مادرش را می‌بوسید. اگر یکی از آنها نبود، دست هر کدام بودند می‌بوسید.

طوری می‌رفت که پشت به پدر و مادرش نباشد. اگر در موضوعی با پدرش اختلاف نظر داشتند توضیح می‌داد و می‌گفت: به نظر شما این طوری بهتر نیست؟ اگر پدرش پا فشاری می‌کرد، عصبانی نمی‌شد و صدا به اعتراض بلند نمی‌کرد....عبدالمهدی مغفوری یک سبک زندگی‌ مشخصی دارد که او را به معراج برد و محبوب دل همگان کرد.قسمتی از آن را در این مصاحبه که با همسرش داشتم می‌خوانیم.

من زرندی بودم و عبدالمهدی از سرآسیاب فرسنگی! گاهی به زرند می‌آمد و سخنرانی می‌کرد، زیبا بود و زیبا قرآن می‌خواند، دلنشین حرف می‌زد!همیشه از خدا می‌خواستم همسری مثل او داشته باشم، همین اندازه مطهر و همین‌قدر با ایمان!مدتی گذشت و به‌واسطه همسر دوست عبدالمهدی، «همسر شهید تهامی» به آقای مغفوری معرفی شدم، وقتی همسر آقای تهامی درباره این موضوع با من حرف زد، شناختمش، گفت آقای مغفوری شرایط خاصی دارد می‌خواهد قبل از اینکه خواستگاری رسمی بیاید آن را در میان بگذارد، شاید با آنها موافق نباشی و نظرت منفی باشد.

فقط حرف خدا را گوش می‌کنم!


آن زمان صحبت‌های دختر و پسر قبل از محرم شدن، صورت خوبی نداشت، گفتم پدرم ناراحت می شود، گفت: همه هستیم بین زنانه و مردانه هم پرده کشیده شده است، با او رفتم با حائل پرده سؤوال پرسید و جواب دادم، قبل از آن آقای تهامی خواست از اتاق بیرون برود که آقای مغفوری نگذاشت، گفت: در حضور شما باشد.اینقدر استرس داشتم که از آن روز هیچی یادم نمی‌آید.

این برنامه یک بار دیگر هم تکرار شد، آن روز گفت: من در زندگی فقط حرف خدا را گوش می‌کنم، اولویت اولم جنگ است، بعد زندگی؛ حضور در جبهه خطرات خود را دارد، ممکن است، شهید بشوم، اسیر بشوم یا مجروح، بار زندگی روی دوش شما می‌افتد، راضی هستید؟قبول کردم، خواستگار زیاد داشتم اما همیشه دوست داشتم همسرم در همین راه باشد و در همین مسیر شهید بشود...آن روز متوجه اینکه فقط حرف خدا را اجرا می‌کنم نشدم، با خودم گفتم خب همه حرف خدا را گوش می‌کنند، تا اینکه در زندگی آن را درک کردم.

بعد از رضایت اولیه خواستم با مادرم در میان بگذارم، رابطه من و مادر خیلی دوستانه بود و سعی کردم آن را با دختران خودم هم تقویت کنم.بعد از شام رفتم در آشپزخانه، مادر انگار متوجه شد حرفی دارم، خیلی سریع و صریح گفت: چیزی می‌خوای بگی؟!مادر هم گفت؛ با پدرت صحبت می‌کنم اما دین، نجابت و اهمیت به نماز برای ما خیلی مهم است.بعد از آن هم به خانم آقای تهامی اطلاع دادم که خانواده‌ام می خواهند با آقای مغفوری صحبت کنند، آن روز هر دو به ماموریت رفته بودند، بلافاصله بعد از آن به منزل ما آمدند.

رنگ از رخم پرید!


وقتی در را باز کردم، رنگ از صورتم پرید! هر دو پر از خاک بودند، از موی سر گرفته تا کفش‌های پایشان، با موتور رفته بودند، شاید عبدالمهدی راننده بوده که وضعیت بدتری داشت.مادرم به ظاهر خیلی اهمیت می‌داد، روی تر و تمیزی حساس بود، ترس داشتم از روی ظاهرش قبولش نکند.

اتاق من نزدیک درب حیاط بود، باغچه بزرگی هم داشتیم، مادر و پدر با آقای تهامی و آقای مغفوری وارد منزل شدند و مادرم مرا به اتاق خودم راهنمایی کرد و گفت شما همینجا بمان!دل توی دلم نبود، دلم می‌خواست بشنوم چه می‌گویند، تا کنار ورودی خانه هم رفتم، اما پشیمان شدم و برگشتم به اتاقم، هر لحظه فکر می‌کردم الان مادرم می‌آید و می‌گوید «زهرا؟ این همه خواستگار داشتی و نخواستی این چه داشت که قبولش کردی!»در همین فکر و خیال بودم که مادر آمد و گفت: چه پسر خوبی بود، چقدر خوب قرآن خوند، چقدر قشنگ حرف زد!
بعدها فهمیدم که صحبت خود را با آیه قرآن شروع کرده است.

پدر با عمویم در میان گذاشت، پسر عمو ارتشی بود و مغفوری نامی را می‌شناخت و به‌نیکی از او یاد می‌کرد، می‌گفت سال ۵۷ سرباز بود، در دوران خفقان رژیم منحوس پهلوی اذان می‌گفت و نماز می‌خواند، هر چه اذیتش می‌کردند، کوتاه نمی‌آمد، حتی او را در کیسه خواب می‌گذاشتند و اجازه تکان خوردن نمی‌دادند، اما او به همان شکل نمازش را می‌خواند، اگر این آقا همان مغفوری باشد که نیازی به تحقیق ندارد.پسر عمو دنبالش رفته بود، خودش بود، با تایید عمو و بعد از گذشت از هفت‌خوان، بالاخره در فروردین ماه ۱۳۶۰ به خواستگاری آمد.


پدرم هر شرطی گذاشت پذیرفت، حتی گفت اگر دختر من را می‌خواهی باید از سپاه بیرون بیایی، نه بخاطر اینکه ممکن است شهید بشوی، به این خاطر که شهر به شهر رفتن و دوری از دخترم را طاقت ندارم، این شرط را هم پذیرفت، می‌خواست در دانشگاه کار کند و کار هنری را ادامه دهد، اما بعدها خودم مخالفت کردم و گفتم دوست دارم در سپاه بمانی.بعد از خواستگاری روی مهریه هم بحث داشتیم، پدرم دوست داشت بخشی از یک خانه را مهریه من کند، عبدالمهدی اما می‌گفت من که خانه ندارم!به زن عموی آقای مغفوری گفتم من مهریه‌ام را می‌بخشم، توافق کردند و قرار عقد را گذاشتند، همین کار را هم کردم، بعد از شهادت عبدالمهدی پدرش گفت مهریه‌ات را می‌دهم که گفتم وقتی بخشیدم نمی‌خواهم.

آن روزها رسم و رسومات متفاوت بود، ظهر پدر عروس ناهار عقد را متقبل می‌شد و شب هم پدر داماد غذای عروسی را تدارک می‌دید.عقد ما روز جمعه بود، عبدالمهدی رفت نمازجمعه و وقتی آمد، عقد کردیم.عقد خیلی ساده‌ای داشتیم، چیزهای مختصری خریدم، چادر سفید، کفش سفید معمولی، حلقه و یک پارچه پیراهنی همه خریدهای من بود، دخترانم هم ازدواج آسان داشتند، خیلی آسان! هر کدام ۱۴ سکه مهریه‌شان کردم.عبدالمهدی در زندگی خیلی اخلاق خوبی داشت، ۶ سال با هم زندگی کردیم، بهتر از آن چیزی که فکر می‌کردم گذشت.

از در که وارد می‌شد، بلند سلام می‌داد، مهمان نواز بود، همیشه چند نفری سر سفره ما بودند، من در ناز و نعمت بزرگ شده بودم، در خانه پدری هیچ کاری نمی‌کردم اما وقتی پا در خانه عبدالمهدی گذاشتم، همه جوره بهم کمک کرد، آشپزی، خانه‌داری، بچه داری! هر کاری که داشتم کمک می‌کرد.

چیزی که خدا زشت نمی‌دونه رو زشت ندون!


ما همیشه مهمان داشتیم، بعضی وقت‌ها آقای مغفوری جلسات کاری‌اش را هم به منزل می‌آورد، ما استکان برای همه افراد نداشتیم، دو بار چای می‌بردیم، روزی از عبدالمهدی خواستم استکان بخریم، گفت «استکان برای چه؟ ما که داریم!» گفتم وقتی کسی می‌آید کم داریم، به تعداد داشته باشیم، یک بار چای می‌بریم.

گفت: « یک بار چای ببریم، خوبه؟ گفتم خب بله یه بار که خیلی بهتره همه همزمان چای دارن! گفت: «خب از این به بعد تو پیاله ماست خوری هم چای بریز!»گفتم تو پیاله که زشته! گفت چرا زشته خدا گفته زشته؟ گفتم نه! گفت: چیزی که خدا زشت نمی‌دونه رو زشت ندون!آنجا بود که متوجه شدم آن حرفی که قبل از ازدواج‌مان زد و گفت: فقط به خدا گوش می‌کنم معنایش چیست!او همه خستگی‌هایش را پشت در خانه می‌گذاشت و با روی باز و اخلاق خوب می‌آمد، ممکن بود دیر وقت از سر کار بیاید اما بچه‌ها بیدار می‌شدند و او با همان لباس‌هایش با آنها بازی می‌کرد.

اگر من چیزی می‌گفتم که بچه‌ها بخوابید پدرتون خسته است، می‌گفت کارشان نداشته باش، خسته نیستم. روزها که نمی‌بینم شان، حداقل شب‌ها کمی با آنها بازی کنم.

عبدالمهدی خطاط و نقاش بود

عبدالمهدی هنرمند خوبی بود، نقاشی‌های خوبی می‌کشید. زیبا هم می‌نوشت، هیچ کلاس نقاشی نرفته بود، کلاش خوشنویسی هم نرفته بود، می‌گفت: «هر وقت جایی می‌رفتم و متن زیبایی می‌دیدم با انگشت‌هایم اندازه می‌گرفتم، می‌آمدم تمرین می‌کردم و مثل همان جمله را می‌نوشتم» او هنر زیاد داشت، صدایش خیلی خوب بود، مداحی می‌کرد، قاری قرآن و سخنران ماهری بود.ما روضه‌خوانی هفتگی در منزل‌مان داشتیم، آقای مغفوری خیلی به این بخش تاکید و توجه داشت، خودش سخنران می‌شد و روضه می‌خواند، من و بچه‌ها هم مستمعین بودیم.

حاج‌قاسم اجازه نمی‌داد او مداوم در جبهه حضور داشته باشد

فقط زمان‌هایی روضه‌خوانی تعطیل بود که عبدالمهدی به جبهه می‌رفت، البته حاج قاسم اجازه نمی‌داد او مداوم در جبهه حضور داشته باشد، چون آقای مغفوری سخنرانی‌های خوبی داشت، گذاشته بود سخنرانی کند و نیروهای اعزامی را ساماندهی کند، اما برای عملیات‌ها حتما می‌رفت و سه ماه سه ماه نمی‌آمد.

هیچ وقت نمی‌گفتم نرو! خودم دوست داشتم از کشورمان و از اسلام دفاع کند، فقط یک بار گفتم بچه‌مون داره به‌دنیا میاد چند وقتی بمان بعد برو!گفت برو زرند، قبل از اینکه به دنیا بیاد، من میام! رفت، وقتی بچه ۸ روزش شد، آمد.

آخرین باری که خواست جبهه برود، پدرش تصادف کرده بود، با هم به دیدارش رفتیم، خیلی به پدر و مادرش احترام می‌گذاشت، همیشه دستشان را می‌بوسید و حرف‌شان را روی چشم می‌گذاشت.

آن روز گفت من چند دقیقه‌ای زودتر بیرون می‌آیم، به پدرم بگو می‌خواهم به جبهه بروم، رفتیم داخل سر سلامتی دادیم، نمی‌دانم چقدر آنجا ماندیم که آقای مغفوری خداحافظی کرد و رفت، پدر با تعجب پرسید «چرا عبدالمهدی جدا رفت؟ همیشه با هم می‌رفتید؟»گفتم می‌خواد بره جبهه .. گفت: کی؟ گفتم یا عصری یا فردا!گفت چند وقت پیش که مجروح شد هم گفتم ایندفعه بره شهید می‌شه! نذار بره، گفتم عبدالمهدی به حرف خدا گوش می‌ده نمی‌تونم جلویش را بگیرم.

ان‌شاءالله با نور بر می‌گردم

روزی هم که خواست به جبهه برود، مثل هر دفعه برایش آیینه قرآن گرفتم، او هم طبق معمول قرآن را باز می‌کرد و آیه‌ای از آن را می‌خواند، آن روز هم همین کار را انجام داد، آیه ۳۴ سوره نور آمد، صورتش درخشید و گفت: «ان‌شاءالله با نور بر می‌گردم» لرزه‌ای به تنم افتاد، گفتم یعنی چه؟ گفت هیچی!تا آخر کوچه رفت، دائم بر می‌گشت و من و بچه‌ها را نگاه می‌کرد، هیچ وقت اینطور خداحافظی نمی‌کرد.به من هم توصیه کرد: این دفعه زرند نرو، همینجا بمان! در جواب اصرارهای مادرم هم گفت: «مریم کلاس قرآن دارد، زهرا نمی‌تواند بیاید» یک روز هم از جبهه تماس گرفت، گفت بچه‌ها کجان؟ گفتم مریم هست اما فاطمه خواب است، گفت پس با مریم هم حرف نمی‌زنم، به فاطمه می‌گوید اذیتت می‌کند.فاطمه خیلی به پدرش وابستگی داشت، هنوز هم ۴۰ سالش شده اما ابراز دلتنگی می‌کند.

آخرین نامه ....

آخرین نامه‌اش را هم ۲۸ آذر برایم نوشته بود، چند روز قبل از شهادتش! حتی ریزترین کارهایش را هم داخلش آورده بود. «صورتم را اصلاح کردم، صبحانه خوردم، غسل جمعه انجام دادم ...»غسل جمعه‌اش هیچ وقت ترک نشد، حتی در سرمای جبهه، یخ را می‌شکست و آن را به جای می‌آورد!او در چهارم دی ماه شهید شد، البته در تقویم ۵ دی ثبت شده است، پیکرش را یازدهم آوردند، چقدر روز بدی بود.مادرم می‌گفت: چون همیشه با وضو بود، روز تشییع پیکرش با وضو رفتم، وقتی دیدمش داشت سوره کوثر را می‌خواند.در معراج شهداء هم خاله‌اش صوت قرآنش را شنیده بود، چند نفر دیگر هم آمدند و گفتند صدای قرآن خواندن را شهید را شنیده‌ایم.

منبع: فارس
انتهای خبر/ طهماسبی https://armanekerman.ir/vdcdkz0f5yt0on6.2a2y.html
ارسال نظر
نام شما
آدرس ايميل شما